کویر تشنه-قسمت28

.
- خوب دیگه، کم کم دیدن من هم میاد. اون دختر باشعوریه.نیومد، من به دیدنش میرم. باید دیدن عمو و ارسلان هم برم.
- من تا زمانی که تو رو از این اتهام در نیارم، آروم ندارم، عادل. اگه من ناگهانی مُردم، باید خودت به افسانه و بقیه حقیقتو بگی. این وصیت من به توئه، عادل. به سپیده هم گفتم. وگرنه روحمو در عذاب گذاشتین.
- چرا همش نفوس بد میزانی، مینا؟ای بابا!
- من خودم از حال خودم باخبرم، عادل. امسال اصلا به خودم امید ندارم. خدا نگاهم داشت که آرزو به دل نمیرم. تورو دیدم دیگه.
- هر چه زودتر باید به پزشکت مراجعه کنیم و وقت عمل بگیریم، مینا.
- من عمل نمیکنم.
- دیگه چرا؟ سپیده رو به من تحویل دادی دیگه.
- یعنی حالا بمیرم مسئلهای نیست؟
- این عمل خطرناک نیست. هزاران نفر تو قلبشون باطری گذاشتن. سپیده هنوز به تو نیاز داره. اینو در کن.
- حالا بعدا راجع بهش صحبت میکنیم. به عمل فکر میکنم، اعصابم به هم میریزه. یه حرف دیگه بزن.
- چه حرفی مهمتر از این، مینا جون؟
- سپیده عروسی کنه، بعد.
- تا حالا میگفتی عادل بیاد. حالا میگی سپیده عروسی کنه؟ لابد بعدش میگی بابای سپیده رو هم سرانجام بدم، بعد.
- خوب آره. این هم یکی از برنامههای منه. باعث شدم از زندگی عقب بمونی، باید جبران کنم. خودم برات یه زن خوب پیدا میکنم. چرا اینطوری نگاهم میکنی؟
- پس لطفا زنی که روحیاتش به من بخوره.
- حتما دقت میکنم. تمام تلاشمو میکنم که برات یه دختر ماه پیدا کنم، عادل.
- لابد یه دختر بیست ساله که سپیده هم همبازی داشته باشه.
- گمان نکنم سپیده شما رو تحمل کنه. احتمالاً میاد پیش خودم که شما هم راحت باشین.
- اونوقت تو کی ازدواج میکنی، خانم مهربون؟
- وقتی سپیده رو سر و سامون دادم.
- چرا تا حالا ازدواج نکردی، مینا؟ علی محمد میگفت: موردهای خیلی خوبی برات پیدا شده.
- از ازدواج مجدد خاطرهٔ خوبی نداشتم. نمیخواستم سپیده رو دوباره در به در کنم.
- اشتباه کردی. باید ازدواج میکردی. همه که مثل هم نمیشن. سپیده هم میرفت پیش مامانم.
- حالا هنوز هم دیر نشده. اول قلبمو درست کنم، بعد.
از لحن صحبت مادر متوجه شدم که اعصابش متشنج و در فشار است. صدایش کمی میلرزید. چیزهایی را که دو ساعت پیش از پدر دیده بودم با صحبتهای آن لحظهاش که مقایسه میکردم، زمین تا آسمان فرق میکرد. درست حالت وقتی را پیدا کرده بودم که سر خاک اردشیر میرفتیم و مادر دوگانه صحبت میکرد. از این طرف لعنتش میکرد، از آن طرف برایش اشک میریخت. پیش خود گفتم لابد بیست سال هم باید صبر کنم تا از حس پدر به مادر چیزی سر دربیاورم. با عصبانیت گوشهٔ لبم را میجویدم.
صدای کشیدن صندلی روی زمین مرا از جا پراند. به طرف طبقهٔ بالا پا به فرار گذاشتم، اما پدر به قصد چای ریختن از جا بلند شده بود. وقتی دوباره نشست و صحبت را از سر گرفت، آهسته برگشتم و سر جایم نشستم و گوشهایم را تیز کردم.
- از پسر اردشیر چه خبر؟ بزرگ شده؟
- آره. اردشیر چهارده سالشه. گاهی ارسلان میبردش مغازه و فوت و فنّ طلاسازی رو بهش یاد میده. خیلی عزیزدوردونه اس. دنیا اینطوریه دیگه. یهو ناگهانی یکی میاد و میشه صاحب همه چیز. پدر و مادر و پول و هزار تا خاطرخواه. ماشالله پسر خوشگلی هم هست.
- مادرش چی کار میکنه؟
- خانمی. هر روز یه کلاسه و هر چهار پنج ماه یه سفر اروپا. خدا شانس بده.
- ازدواج کرده؟
- اینو هم به تو نگفتن؟
- نه به خدا. یعنی چیزی نپرسیدم. برام مهم نبود.
- با ارسلان ازدواج کرد.
- نه بابا؟
- واقعا بهت نگفتن؟
- نه به جون تو. فقط گفتن ارسلان زن گرفته، زنش هم دختر خوبیه.
- خوب آره. الحق دختر خوبیه. اون بیچاره هم فکر کرده بود اردشیر زن نداره، خسته بود تورش کنه. بعد که دید زن داره، خداییش کنار کشید. اما نمیدونست بچه دار شده. بعد از مرگ اردشیر، انگار از ترس پدر و مادرش خودکشی کرد. خوب آبروشو از دست رفته میدید. مدرسه اومد پیگیر شد. ارسلان هم دلش سوخت و دختره رو گرفت. الان اردشیر قانونا پسر ارسلانه، چون شناسنامه شو ارسلان به نام خودش گرفته. یه دختر هشت صالح هم داره به اسم انوشه.
- ارسلان چه کار خوبی کرد. آفرین. حالا راضیه؟
- اره. خیلی زن و بچه شو دوست داره. اصلا ارسلان از اولش پسر خوبی بود. با معرفته. زنش هم آدم قدردانیه.
- رابطهاش با تو چه جوره؟
- خیلی نمیبینمش. تو مراسمی، عروسیی، عزایی، خونهٔ افسانه ای. چون سالها نمیخواستیم سپیده متوجه بشه که افسانه کیه. پدرمون دراومد تا به قولی که به تو داده بودم عمل کنم، عادل.
- میدونم. ممنونم. پدر تو چطور؟ میبینی؟
- اونو هم همینطور. فقط تو مراسمی، چیزی. نه به خونش میرم، نه به خونم میاد. امروز هم به خاطر تو اومد. اما سپیده زیاد بهشون سر میزنه. یعنی اگه سر نزنه، بابا عصبانی میشه. یه جورایی به سپیده وابسته اس.
- اگه میدونستم بعد از جدایی از من این روزگار به سرت میاد، رحم نمیکردم و طلاقت نمیدادم.
- آره. خودم هم گاهی میگفتم کاش عادل لج میکرد و میگفت: طلاقت نمیدم تا موهات مثل دندونهات سفید شه.
- اون هم من! که یه مورچه زیر پام میبینم، ازش میپرسم شما از ما راضی هستی؟
هر دو خندیدند.
با سر و صدا به آشپزخانه رفتم و گفتم: زیاد مزاحم نمیشم. یه چای بریزم و برم.
پدر گفت: بیا بشین، بابا. تو که مزاحم نیستی.
- بالا دارم درس میخونم. شما راحت باشین.
دوباره راحت رفتم روی پلهها نشستم. مثلا داشتم درس میخواندم. وقتی دیدم صحبتهایشان دربارهٔ فاک و فامیل و این طرف و آن طرف است، خسته شدم و به اتاقم رفتم. هیچ امیدی به این دوتا نبود. روی تختم دراز کشیدم و به فکر راه حل افتادم. یادم افتاد مادر قسم داده بود که غرورش را خرد نکنم. بعد یادم افتاد که پدر نامهٔ مادر را خوانده و از راز دلش باخبر است، هر چند مادر فکر نمیکرد پدر آن نامه را به این زودی پیدا کند. اصلا باور نمیکرد که پدر بی اجازه چمدانش را باز کرده. دیدم فکر بیفایده است. به خدا توکل کردم.
احساس گرما کردم. چشم گشودم و پتو را کنار زدم. وقتی دیدم با لباس منزل به خواب رفتم، تازه یاد پدر و مادر افتادم. فهمیدم یکی از آنها رویم پتو انداخته. به ساعت نگاه کردم. سهٔ نیمه شب بود. با سرعت خودم را به اتاق مادر رساندم. کسی آنجا نبود. در اتاق پدر هم کسی نبود. به طبقهٔ پایین رفتم. دیدم در سالن دور میز غذاخوری نشستند و شطرنج بازی میکنند. متوجهٔ من نشدند. سریع از خاطرات مادر روزی را به یاد آوردم که او هفده ساله بود و در منزل پدربزرگ با پدر شطرنج بازی میکرد و سرباز را روی سینهاش در جیب پیراهنش پنهان کرده بود. اکنون بعد از بیست سال تکرار میشد.
سینه صاف کردم. به طرفم برگشتند. گفتم: بابا، مواظب باشین مامان سربازتونو توی جیبش قایم نکرده باشه.
هر دو خندیدند. مادر گفت:ای شیطون! معلوم هست کجایی؟
- اصلا نفهمیدم چطور خوابم برد. ببخشین.
- پدرت اومد سری بهت زد. وقتی گفت خوابیدی، باور نکردم. گفتم: این دختر کنجکاو من بعیده ما رو رها کنه و بخوابه.
- خواستم راحت باشین.
مادر گفت: خواستم برم، پدرت نذاشت. گفت: با هم شطرنج بازی کنیم.
- نصفه شبی کجا بری، آخه؟
- یه کم هوا روشن بشه، میرم.
- مینا، مگه تو خونهٔ غریبه موندی؟ حرفها میزنی، آدم شاخ در میاره. انقدر تعارفی نبودی تو؟
- دوست ندارم مردم بگن مینا شب اونجا مونده.
- خب نمیگیم موندی. میگیم آخر شب رفتی. مردم من و تو رو میشناسن. وقتی زن و شوهر بودیم با هم نامحرم بودیم، وای به حال العان.
مادر در حالی که قهقهه میزد، به من اشاره کرد و پرسید: پس این چیه؟ از کجا اومده به این خوشگلی؟
پدر خندید و گفت: این هم خدایی اومده که من باز هم تو رو ببینم.
- اون موقع که سپیده رو باردار شدم یادته چی کار میکردم؟
- نگو، نگو. یادم ننداز. یاد اون گلدونه که میافتم، روحیه مو واسهٔ بازی از دست میدم به خدا.
- اما بعد از جدایی از تو، روز به روز بیشتر فهمیدم که حکمت دنیا اومدن سپیده چی بود. وگرنه من پشتیبانی مثل تو نداشتم، عادل. سپیده وسیلهٔ ارتباط من با تو و خونوادت بود. با وجود این دختر ناز، رو من طور دیگهای حساب باز میشد.
- و میشه.
- ممنونم، عادل جون، داری میبازی. این هم فیلت که دیگه قصد هندستون نکنه. برو به سلامت.
- مینا، پاک حواس منو پرت کردی. قبول نیست به جون تو.
- سپیده قدمش همیشه واسهٔ من خوب بوده، عادل.
- خب واسهٔ من هم خوب بوده. اون موقع پولدارتر شدم. اما العان چرا همچین شد؟
- بابا، اسبو حرکت بدین، کلی جلو میفتین.
- تو معلوم هست طرف کی هستی، بابا؟
- طرف هردوتون. به هر دو کمک میکنم. اما با بازنده قهر میکنم، یه روز بهش غذا نمیدم.
پدر اسب را تکان داد و گفت: فردا گرسنه نمونیم یه موقع. هر چه شد، بادا باد.
- من برم براتون قهوه بیارم؟ موافقین؟
- نیکی و پرسش، سپیده خانم؟ بدو بابا. این مامانت خوابش بگیره رفته ها. قهوه رو برسون.
- قهوه برای مامان خوب نیست. براش شیر میارم.
نشان به آن نشان، تا هشت صبح بیدار بودیم. تا اینکه مادر گفت: خب دیگه، من پاشم برم. شما هم برین بگیرین بخوابین.
- کجا بری؟ تو هم برو تو اتاق خودت بگیر بخواب دیگه. ظهر هم ناهار میریم بیرون.
- نه. ممنونم، عادل.
- این همه غذا مونده، بابا. رستوران چه صیغه ایه دیگه؟
- اونها رو هم میخوریم. میخوام دوری بیرون بزنیم. پوسیدم تو زندون. فعلا پاشیم بریم بخوابیم. مامانت رنگش پریده.
- یه کم قلبم ناراحته. خیلی کند میزانه. دیشب داروهامو نخوردم، بی خوابی هم داشتم، بهم فشار اومده.
- مگه داروهاتو نیاوردی؟
- نه.
- خب بالا که داشتی، مامان.
- نه، همه رو بردم.
پدر گفت: تو اطاقت یه کیسه دارو هست.
- اونها قدیمیه.
مادر برخاست و به سمت جالباسی رفت و مانتو و روسریش را برداشت. پدر گفت: مینا، نرو دیگه. چقدر تعارفی شدی تو.
- خوابیدن اینجا اونجا نداره، عادل. دوباره میام. راه رفتنی رو باید رفت.
- عصری برو.
- نه، باید برم. به داروهام نیاز دارم. تو هم راحت برو بخواب.
- سپیده میره داروهاتو میاره.
- آخه بعدازظهر هم کلاس دارم.
- کلاس چی؟
- پیانو.
- به به! اونوقت با چی تمرین میکنی؟
- تو فکرشم یکی بخرم. تازه شروع کردم. فعلا با پیانوی سمانه تمرین میکنم.
- چه ساعتی کلاس داری؟
- دو تا سه.
- بعدش بیا اینجا.
- فکر نکنم. حالا تماس میگیرم. خیلی خوش گذشت، عادل. ایشالله سالهای سال سایه ات بالا سر سپیده باشه. آرزوم اینه که از این به بعد تا صد و بیست سالگی انقدر بهت خوش بگذره و انقدر لحظات و اتفاقات برات خوشایند باشه که بهترین دوران زندگیت که من عزت گرفتم، جبران بشه. باز هم بابت همه چیز ممنونم. زبونم از تشکر قاصره. کار تو خیلی بزرگوارانه بود، خیلی سخت بود. اما من هم خیلی سختی کشیدم و خوشگذرونی نکردم. خدا شاهده حتی وقتی چیز خنده داری میشنیدم، وقتی خنده هام عمیق میشد، یاد تو میفتادم و خندمو قطعه میکردم. این دو تا کلاسی هم که میرم به اصرار سمانه اس، وگرنه حال و حوصله نداشتم و ندارم.
- من از خدامه که لبخندو رو لبهات ببینم. همیشه دعا میکردم که سلامت و شاد باشی، مینا جون.
- میدونم. خدا تو رو از ما نگیره. پیش من بیاین. خوشحال میشم.
- حتما. سپیده، راستی کادوی مامانتو براش بیار. یه سوغاتی ناقابله، مینا جون، که بدونی به یادت بودم.
- خیلی ممنون، عادل.
بستهٔ کادویی را برای مادر آوردم. باز از پدر تشکر کرد و گفت: همیشه مارو خجالت میدی، خداحافظ.
- به سلامت. مواظب باش. رسیدی زنگ بزن.
- خوابتونو خراب نمیکنم. میرسم. نگران نباش.
- من بیدارم تا زنگ بزنی.
- باشه پس تا یه ربع دیگه که تماس میگیرم خداحافظ. سپیده جون خداحافظ. راستی تو امروز دانشگاه نمیری؟
- نه، حالشو ندارم، مامان. خیلی ازتون پذیرایی کردم، خسته ام.
پدر تا جایی که ماشین مادر دیده میشد ایستاد. سپس در را بست و تو آمد و گفت: تو برو بخواب عزیزم. من کمی اینجا قدم میزنم تا مامانت تماس بگیره. بعد میخوابم.
- باشه، بابا. فقط سرما نخورین.
به درون منزل آمدم. پدر خودش را با گلها و نهالهای حیاط مشغول کرد. با هم روی صندلی فلزی حیاط نشست و نگاهش را به صفحهٔ آبی آسمان دوخت. یعنی به چه میاندیشید؟ چه کسی را به پاکی و شفافیت آسمان میدید؟
زنگ تلفن به صدا درآمد. میدانستم پدر دوست دارد خودش بردارد، بنابرین صبر کردم. پدر سریع خودش را به منزل رساند. وقتی مرا دید کمی از سرعتش خجالت کشید و بهانه آورد که: تو هنوز نخوابیدی، بابا؟ ترسیدام با صدای تلفن از خواب بپری، دویدم.
- میز صبحونه رو جمع میکردم. العان میرم میخوابم. از دروغ پدر خندم گرفت و به طبقهٔ بالا رفتم.
- الو، سلام... خب الهی شکر... داروهاتو خوردی؟... اون واجبتر بود، مینا!... نه، تو حیاط نشسته بودم... الان میخوابی؟... پس من هم میرم میخوابم... داروهات یادت نره، مینا جون... قربونت. عصر منتظریم ها... حالا ما هم میایم... راستی از پزشک قلبت وقت بگیر، من میخوام بیام باهاش صحبت کنم... میدونم. کارش دارم... خب عمل نکن. من میخوام اصلا در مورد عمل نکردنت صحبت کنم. تو وقت بگیر... ممنونم. خدانگهدار.
خواستیم دیگر بخوابیم. سر وسدای پدر را هم از اتاقش شنیدم و فهمیدم قصد خواب دارد.
هنوز ده و نیم صبح نشده بود که زنگ تلفن به صدا درآمد. چشمهایم باز نمیشد. اما هر کس بود، ول کن معامله نبود. گوشی را برداشتم.
- بله؟
- سلام، سپیده جون.
- سلام، زن عمو افسانه. حال شما خوبه؟ رویا و روهام و عمو خوبن؟
- ممنونم. خوبیم. الحمدالله. چشمت روشن، عزیزم. خیلی خوشحال شدم پدرت سلامت به خونه برگشت.
-ممنونم. جاتون دیروز خیلی خالی بود.
- دوستان جای ما. تو دختر بزرگ و عاقلی هستی، میتونی خودتو جای من بذاری و پوزش منو بپذیری که نیومدم.
- میفهمم، زن عمو. خدا بابا اردشیرو هم رحمت کنه.
- پدرت چی کار میکنه؟ حالش خوبه؟
- خوابیده.
- آخ، آخ. بد موقع زنگ زدم. اما فکر نمیکردم پدرت این موقع خواب باشه. اون سحرخیز بود.
داشتم بند را آب میدادم و میگفتم مامان تا صبح اینجا بود، اما سریع گفتم: آخه تا صبح بیدار بودیم. عات حرف میزدیم. ساعت نه صبح بود که خوابیدیم.
- پس منو حلال کنین.
- این چه حرفیه؟ اتفاقا خیلی خوشحال شدم.
- مامانت نیومد دیدن پدرت؟
- چرا دیشب به اصرار بابا اومد. اما کمی حالش بد شد، رفت خونه.
- بندهٔ خدا. پدرت فهمید مامان چه مشکلی داره.
- آره. خیلی از دست عموها شاکیه. میگه همه چیزو از من پنهان کردن.
- خب حق داره. اما اینها هم حق داشتن. پدرت کاری از دستش برنمی اومد. چرا بیخود ناراحتش میکردن؟
- حالا از مامان خواسته که وقت بگیره، با هم برن پیش پزشکش.
- مگه پدرت مینا رو راضی کنه. وضعش خیلی بعده ها. پست گوش نندازین. اون بار من با پزشکش صحبت کردم. اصلا به جز عمل راهی نیست. پزشکش متعجب بود که چطور تا العان دووم آورده.
- راضی نمیشه. پدر دیشب خیلی باهاش صحبت کرد. میگه میخوام عروسی سپیده رو ببینم، عادلو زن بدم، بعد.
- بگو کی از خودت بهتر.
- خب اینو بابا باید تشخیص بده.
- چیزی نفهمیدی؟
- اصلا نمیفهمم، زن عمو. میفهمم واسهٔ مامان میمیره ها، اما یه حرفهایی میزانه که آدم ناامید میشه.
- مثلا چی میگه؟
- من مثل برادرتم و تو باید ازدواج میکردی و از این حرفها.
- عجیبه. تو باید با پدرت صحبت کنی.
- مامانم قسم داده که اینکارو نکنم. گفته دلم میخواد ببینم خودش چه تصمیمی میگیره. همین قدر که بدونم منو بخشیده و روم حسابی باز کرده، راحت میمیرم.
- خدا نکنه.
- من خیلی نگرانم. اگه بابا زن بگیره چی؟
- ببین سپیده جون، پدرت خیلی به پای مامانت سوخته. هر تصمیمی گرفت، بهش احترام بذار.
- میدونم، زن عمو. اما مادرم به امید پدرم زنده اس.
- من که دعا میکنم عادل هنوز هم همونطور مینا رو دوست داشته باشه. بعید میدونم به کس دیگهای فکر کنه. اون خیلی عاقله. از مینا قشنگتر و خانمتر و عاشقتر هم از کجا میخواد گیر بیاره؟
- دعا کنین. من تحمل دوری مامانمو ندارم.
- حالا که پدرت خوابه، مزاحمش نمیشام. بعدا تماس میگیرم.
- یعنی میخواین باهاش صحبت کنین؟ دیگه آشتی میکنین؟
- پدرت خیلی مرد محترمیه. درسته اون اتفاق شوم پیش اومد، اما هر چی فکر میکنم، میبینم عادل تقصیری نداشته. اون یه مورچه رو آزار نمیده. چطور میخواسته برادر منو بکشه؟ دیشب تا صبح نخوابیدم. دو دل بودم که زنگ بزنم یا نزنم. خب دلم نمیاد روح اردشیرو هم ناراحت کنم. سحر خواب مادرمو دیدم. کنار عادل نشسته بود و احوالشو میپرسید. از خواب پریدم. فهمیدم که باید احوال عادلو بپرسم. به هر حال عادل تقاص کارشو پس داده. از نظر ما و قانون دیگه پاکه. اردشیر پدرتو خیلی آزار داد. حالا تو چرا گریه میکنی، عزیزم؟
- همین طوری. احساساتی شدم. آخه بابا هم خیلی دلش برای شما تنگ شده. دیشب هی از شما میپرسید. بهتون حق هم داد. گفت: اگه به دیدنش نیاین، خودش میاد پیش شما.
- میشه بیدارش کنی، سپیده جون؟ میترسم دیگه دستم به تلفن نره.
- آره، آره. الان بیدارش میکنم. گوشی.
از هولم که پدر را خوشحال کنم، به اتاقش دویدم. دمر بالش را در آغوش گرفته بود و مست خواب بود. آهسته صدایش زدم: بابا! بابا!
- چیه، بابا؟
- زن عمو افسانه اس. میخواد به شما خوشامد بگه.
برق شادی در چشمهای خواب آلودش درخشید. در تختش نشست و گوشی را از من گرفت. فوری خودم را به طبقهٔ پایین رساندم و گوشی دیگر را برداشتم. میدانستم کار درستی نمیکنم، اما تمام این مکالمات را برای کتابی که در حال نوشتنش بودم تا به پدر و معاد هدیه کنم، لازم داشتم.
افسانه گریه میکرد. پدر با بغض گفت: افسانه جون، ناراحت میشم. خواهش میکنم گریه نکن.
- واسهٔ یه ندونم کاری این دوتا بیست سال از زندگیت تباه شد، عادل. برادرم که اون طور رفت، تو اون طور، مینا اینطور. بابام که یه قدم نمیتونه راه بره و زمینگیره. ارسلان هم نتونست اونطور که دوست داره زندگی کنه و خودشو فدای هما و پسر اردشیر کرد.
- من واقعا متاسفم. اما مقدر این بود. درسته نتیجهٔ اشتباه اونها بود، اما به هر حال گذشت. تو این همه سال اونقدر که برای اردشیر و مینا غصه خوردم، واسهٔ خودم و سپیده نخوردم به خدا.
- مینا رو چطور دیدی؟
- خیلی ضعیف شده. اما هنوز همونطور خوشگل و خوش تیپه. چشمهاش هنوزم آدم کشه. یادته چقدر میخندیدیم؟
- آره. هنوز هم دوستش داری، عادل؟
- از این سوالها نکن، افسانهٔ شیطون.
- نه، جون من.
- کم از دستش نکشیدم. اما هنوز برام عزیزه. همون خاری که بودم هستم. با عرض معذرت.
- من فکر میکردم تا از زندان در بیای، مینا رو عقد میکنی. اونطور که علی و علی محمد از دلتنگیها و نگرانیهای تو میگفتن، شک نداشتم. اما سپیده میگه بابا رو مامان نظری نداره.
- یادته چند بار برای برگردوندنش جلو رفتم، چند بار غرورمو در طبق اخلاص گذاشتم، چه قدر شکستم، افسانه؟ چند بار جلوی همه اعتراف کرد که منو دوست نداره؟ چطور اینها رو فراموش کنم؟ تا نمیدیدمش، اینها رو به یاد میاوردم و آروم بودم. همچین که دیدمش، همهٔ اینها رو از یاد بردم و شدم همون عادل بیست سال پیش. اصلا به خاطر همین که اعصابم آروم باشه و به عشقش نسوزم، نخواستم پونزده سال ببینمش. گفتم به یاد آزار و اذیتش کم کم عشقش از یادم میره و بعد هم شاید ازدواج کنه، اقلأ عادت داشته باشم. آخه چطور میتونستم از پشت شیشه تماشاش کنم؟ تا زن اردشیر بود از خدا میترسیدم. اما وقتی آزاد شد از چی میترسیدم؟ گفتم پونزده سال دوری بهتر از هر هفته زجر و عذابه. اما کاش وقتی با اون اعصاب خراب به من نیاز داشت، علی محمد بهم میگفت. مینا فکر میکنه من خواستم تنبیهش کنم. به خدا اینطور نبوده. تو حالیش کن.
- خب حقیقتشو بهش بگو.
- نمیشه. نمیخوام روم حسابی باز کنه.
- یعنی تو مینا رو دیگه نمیخوای؟
- گمان نمیکنم دوباره خر شم، افسانه.
- اما مینا تمام خواستگارهاشو به خاطر تو رد کرد. منتظرت بود. راحت حاضرم قسم بخورم که از اون وقتهایی که تو میپرستیدیش، تورو بیشتر میپرسته.
- من هم خیلی دوستش دارم. اما از کجا معلوم دلسوزی نباشه؟ یا از روی شرمندگی؟ هر چند من جونمو به اون مدیونم. سپر بلام شد تا اردشیر منو با چاقو نزنه. اما اون هنوز احساس دین میکنه.
- این اردشیر نه فقط خودش، یه فامیلو بدبخت کرد.
- عشق اینجوریه. مهار کردنش کار هر کسی نیست. افسانه، خدا آدمو عاشق نکنه.
- اما تو هرگز ازش نخواستی اردشیرو رها کنه.
- خب برای اینکه اول عشق خدا رو در دل دارم. عشق در برابر ایمان واقعی خیلی ضعیفه.
- حالا در مورد مینا تجدید نظر کن. مینا دیگه عوض شده. بیشتر از هر چیز به این فکر کن که مادر دخترته. میتونین خونوادهٔ گرمی درست کنین. مطمئنم که هزار تا اردشیر و از اردشیر بهتر هم به تور مینا بخوره، نگاهشون نمیکنه. چون به قول خودش عشق واقعی رو با تو تجربه کرده. همیشه به رویا و برو بچهها میگه عشق در کنار آرامش زیباس. به اون میگن دوست داشتن.
- حالا که تازه اومدم. فعلا باید به سلامتیش برسم. بعدا کم کم بهش میفهمونم که راه ما از هم جداس.
- اون قلب اگه روزی برات نمیتپید. امروز به خاطر دوری از تو به این روز افتاده، عادل. اینو فراموش نکن.
- کی میای ببینیمت افسانه؟
- شاید همین امشب اومدیم. برای دیدنت عجله دارم.
- من هم همینطور. تو همیشه در حق من خواهری کردی. هیچ وقت کمبود خواهرو حس نکردم. ازت ممنونم.
- خواهش میکنم. کاری نداری؟
- سلام برسون. قربونت. خدانگهدار.
آهسته گوشی را گذاشتم، در حالی که غم دنیا را به دل داشتم به طبقهٔ بالا رفتم. خواب از هر چیزی برایم بهتر بود.

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: رمان ایرانی ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : سه شنبه 10 فروردين 1395برچسب:, | 5:37 | نویسنده : محمد |

.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • سحر دانلود